من بابام رو می خوام

«غمنامه »

مادر شهید
حاج اکبر دو فرزند داشت به نامهای زینب و زهرا ؛ وقت شهادش ، زینب نه سال داشت و زهرا نزدیک دو سال . از عشق و علاقه بین آنها هرچه بگویم ، کم گفته ام . هنوز هم بعضی از نامه های سرشار از مهر و محبت حاجی را داریم که هنگام مأموریتهایش ، برای آن دو می نوشت. با وجود این که کم بیش آنها می ماند، اما در همان کم چنان جبران نبودنهایش را میکرد که هم زهرا و هم زینب وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودند. در آخرین روزهای زندگی دنیایی حاجی . یک روز زینب را بردیم بیمارستان برای عیادت او. زینب دسته گلی خریده بود که با چشم های خیس از اشکش گذاشت روی تخت در این حال حاجی با تمام ناتوانی و ضعفی که داشت ، گفت : زینبم بیا تا بابا بوست کنه.
زینب خم شد ، ولی او از شدت ناتوانی ، هرچه کرد نتوانست ببوسدش.
روز تشییع جنازه، همین زینب چنان ضجه می زد و « بابا ، بابا » می گفت که دل سنگ را به درد می آورد.
بعد از آن برای آرام کردن زینب و زهرا، تا مدتها مصیبت داشتیم.
یادم هست شبهای زیادی پیش می آمد کد زهرا یاد پدر می کرد و بهاند او را می گرفت . گاهی مجبور می شدیم نیمه شب ببریمش توی کوچه و این طرف و آن طرف بگردانیم. ولی در عین حال پا تو یک کفش می کرد و می گفت : من بابام رو می خوام.
البته آنها خاطرات خوب با پدر بودن و غم از دست دادن او را هنوز با خود دارند .