همگی در نقطه ای تجمع کرده بودند. برای تحویل گرفتن خط باید اول توجیح می شدند. گلوله ی خمپاره ای نزدیکشان بر زمین خورد. با موج انفجارش هر کدام به گوشه ای پرتاپ شدند.
گرد و غبار که خوابید نگاهشان به عصای شکسته و خونی حاج علی افتاد. چشم ها دنبال او می گشت. علی غرق در خون روی زمین افتاد بود اما هنوز نفس می کشید.