سوییچ رو بده بهش

از اصفهان یک ماشین آورده بودیم برای کارهای مهندسی. صدای واحد های دیگر در آمده بود. حاج حسین هم گفت « یا همه ی واحدها باید یک ماشین داشته باشند یا هیچ کدام.» می گفتم « حسین حان ! می خوام این ماشینو. لازمش داریم. » گوش نمی داد اصلا. اوقاتم تلخ شد. گفتم « بیا آقا ! اینم سوییچ » سوییچ را دادم و آمد. صدا کرد « محسن ! حاج محسن ! » برگشتم. نگاهش نمی کردم. گفتم الان از لشکر بیرونم می کند. آمد جلو، دستم را گرفت. گفت « قهر می کنی ؟ این همه مدت تو جبهه زحمت کشیده ای می خوای همه رو به باد بدی ؟ به خاطر یه ماشین ؟» به مسئول تدارکات گفت « سوییچ رو بده بهش.»