برادر شهید
خوب میدانستم که کردستان یعنی رفتن، یعنی نیامدن، یعنی دوست را از دشمن نشناختن، تمام وجودم در آتش نگرانی میسوخت اما او باز هم عازم کردستان بود؛
گفتم : کاش یه بارم که شده، لب باز کنی و به مادر بگی چه کارهای!؟
دستی روی دستهایم کشید و گفت : هر جا باشم زیر سایه همون آقاییام که از بچگی محبتش رو تو دلم انداختی!
گریه راه نفسم را گرفت و گفتم : رادیو که از سر بریدنهای کردستان میگه، میمیرم و زنده میشم …
مقابلم نشست و گفت : قرآن زیر چکمه کمونیستهاست. اما کمک میخواد، فتنه بیداد میکنه، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلمانی بزنم! جان زهرا از ته دل راضی باش.
بغضم را خوردم و گفتم : متوسلم به زهرا (سلامالله علیها)؛
همانطور که نهجالبلاغه را در ساکش میگذاشت، زیر لب زمزمه کرد :
« بخدا قسم درون باطل را میشکافم تا حق را از پهلویش بیرون کشم »