خاطرات شهید محمود شهبازی

برادر شهید

خوب می‌دانستم که کردستان یعنی رفتن، یعنی نیامدن، یعنی دوست را از دشمن نشناختن، تمام وجودم در آتش نگرانی می‌سوخت اما او باز هم عازم کردستان بود؛

گفتم : کاش یه بارم که شده، لب باز کنی و به مادر بگی چه کاره‌ای!؟

دستی روی دستهایم کشید و گفت : هر جا باشم زیر سایه همون آقایی‌ام که از بچگی محبتش رو تو دلم انداختی!

گریه راه نفسم را گرفت و گفتم : رادیو که از سر بریدنهای کردستان میگه، می‌میرم و زنده می‌شم …

مقابلم نشست و گفت : قرآن زیر چکمه کمونیست‌هاست. اما کمک می‌خواد، فتنه بی‌داد میکنه، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلمانی بزنم! جان زهرا از ته دل راضی باش.

بغضم را خوردم و گفتم : متوسلم به زهرا (سلام‌الله علیها)؛

همانطور که نهج‌البلاغه را در ساکش می‌گذاشت، زیر لب زمزمه کرد :

« بخدا قسم درون باطل را می‌شکافم تا حق را از پهلویش بیرون کشم »