تا کشور سامان نگیرد، سامان نمی گیرم

وقتی از جبهه بازگشت گفتم مادر خیلی زیرکی، گفت مادر فرماندهی سپاه که مقام نیست. به هیچ کس چیزی نگو؛ چرا که ممکن است فکر کنند من شخص مهم و دارای مقامی هستم.

گروه فرهنگ و هنر مشرق – نام و آوازه سردار شهید «احمد فروغی» هرچند برای خیلی از بچه ھای جبهه و جنگ آشناست، اما مردم اصفهان شاید کمتر
از او شنیده باشند. او اگرچه در همان سالهای ابتدایی جنگ به شهادت رسید، اما تاثیر فعالیتهایش تا پایان جنگ آشکار بود. گمنامی این مرد بزرگ باعث شد تا امروز بعد از ۳۵ سال که از شهادت این قهرمان می گذرد، به خانه ای برویم که یادگارهای او را در خود دارد. کوچه ها را یکی یکی رد کردیم و چندین کوچه با فامیل شهید فروغی و نام های متفاوت را پشت سر گذاشتیم. پس از مسجد بزرگ ابر صد متری که جلوتر رفتیم به خانه مادر سردار شہید احمد فروغی رسیدیم. برخورد مادر و ھمسر شهید چنان گرم است که احساسں می کنی سالیان درازی است با آنها دوستی دیرینه داری. وارد سالن که می شوی همه چیز مرتب سرجای خودش قرار دارد،
روی یکی از مبل ها پر از اسباب بازی است که با نظم خاصی چیده شده اند و دو بچه خردسال که از نتیجه های مادربزرگ هستند، با یکدیگر بازی می کنند و او مرتب قربان صدقه شان میرود. مادر کنار اتاق گلخانه کوچکی هم برای خود درست کرده است. از ظاهر گلها چنین به نظر می رسد که آرامش قاعده اصلی زندگی در این خانه است.

***

« عفت فروغی» با تن صدای پایین، آرام و متین از فرزند ارشد خانواده و محبوبیت او نزد همگان سخن می گوید و با غرور و رضایت مادرانه، از فرزند ارشد خانواده و محبوبیت او نزد همگان سخن می گوید و با غرور و رضایت مادرانه سردارش را تحسین میکند. «در ۱۳ سالگی صاحب اولین فرزند شدم. سال ۱۳۳۵ بود، نام او را احمد گذاشتیم، آنقدر نزد همه ما عزیز بود که باور نمیکردیم اگر روزی حتی تاخنش خون بیفتد بتوانیم تحمل کنیم. از ۴ سالگی نماز و قرآن می خواند. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه صیرفیان پور و متوسطه را در دبیرستان هاتف به پایان رساند و همزمان با تحصیل به کاربنایی می پرداخت و به دلیل علاقه زیاد به ادامه تحصیلی توانست در رشته برقی در دانشگاه شهرکرد فوق دیپلم خود را بگیرد.»

می گفت تا کشور سامان نگیرد، سامان نمی گیرم

برای او سرنوشت مملکت و مردم از سرنوشت خودش مهمتراست. « با دخترخاله اش نامزد بود، هرچه به او می گفتیم ازدواج کن قبول نمی کرد، می گفت تا زمانی که انقلاب به بیروزی نرسد، ازدواج نمی کنم، حرفش این بود که هر زمان کشور سامان گرفت من هم سامان می گیرم.» پس از پیروزی انقلاب وقتی خیالش آسوده می شود تصمیم به ازدواج میگیرد اما ازدواجی که برپایه های دینی استوار باشد. «از همان ابتدا گفت من برای مهریه چیزی در بساط ندارم. اگر دوست دارند به من دختر بدهند، شوهرخواهرم هم که مرد متدینی بود و میدانست مال وثروت ارزشی نداردہ پذیرفت.»

« زهرا کوره پز» همسر شهید هم کنارمان نشسته و با عشق به حرف های خاله گوش می دهد. وقتی صحبت از ازدواج احمدآقا می شود، صورتم را به سمت او برمیگردانم، لبخندی می زنم تا از پیوند مبارکشان بگوید. «مدتی بود که همه می گفتند تو و احمد برای هم هستید. بچه سال بودم و از این حرفها چیزی سردرنمی آوردم. کلاسی پنجم ابتدایی که تمام شد، یک شب احمدآقا با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد، به او گفتم شما کجا بودید جرا شیرینی خریده اید؟ گفت این شیرینی گواهینامه رانندگی منه، کمی که گذشت به مامان گفتم چرا نمی رود؟ گفت: احمدآقا زودتر آمده حالا خاله و شوهرش هم برای نامزدی تو به اینجا می آیند. خلاصه آمدند و ما نامزد شدیم و قرار بر این شد که صبر کنند دو سه سالی من بزرگ شوم و سپس عقد کنیم.»

ازلابه لای حرف های مادړ و همسر شهید به خوبی می توان فهمید که نگاه احمد به زندگی متفاوت بوده و برای آنچه پافشاری می کرده، دلایل منطقی و محکمی داشته است. «آن زمان رسم بود دخترها تا پنجم ابتدایی بیشتر درسی نخوانند؛ ولی احمدآقا اصرار داشت که درس بخوانیم، به پدرم گفت اجازه بدهید زهرا ادامه تحصیل دهد. برای رفت و آمد او هم نگران نباشید، خودم این وظیفه را به عهده میگیرم و تا پایان تحصیلم به قولش وفا کرد.»

سرسفره عقد گفت زهرا سوره والعصر را بخوان ۱۲ فروردین سال ۵۹ خطبه عقدشان جاری می شود، داماد از عروس می خواهد برای آغاز زندگی شان سوره والعصر بخواند تا صبورانه در برابر ناملایمات زندگی بایستد. «طبق سنت، لباس عروسی را که خیاط برایم دوخته بود، به تن کردم و پای سفره عقد نشستم. به محض ورود به اتاق تا چشمش به من افتاد، گفت زهرا این چه لباسی است که پوشیدی؟ گفتم مگر مشکلی دارد؟ گفت نه ولی چرا لباس ساده نپوشیدی؟ گفتم احمدآقا سخت نگیر الین لباسی است که مادرم برایم فراهم کرده، لبخندی زد و سرسفره عقد نشستیم. قرآن را باز کردم و به رسم همه شروع به خواندن سوره نور کردم. یکدفعه گفت زهرا شما هم باید این سوره رابخوانی، قرآن را گرفت، سوره والعصر را بازکرد و گفت: شما باید این سوره را بخوانی، چون به او اعتقاد قلبی داشتم، صحبت هایش را از دل و جان می پذیرفتم.»

چند هفته بعد یعنی در اردیبهشت مراسم جشن عقد و عروسی برپاشد. اجازه نداد مرا آرایشگاه ببرند. زن عموی من کار آرایشگری انجام می داد. گفت احمدآقا اجازه دهید کمی او را آرایش کنم. گفت دست به صورت او نزنید. زن باید خودش زیبا باشد و زهرا هم زیباست، خدا خلقت زن را زیبا آفریده. برای چه میخواهید به صورت او دست بزنید؟ من نمی خواهم.

رو به من کرد و گفت: زهرا خودت می خواهی؟ من هم گفتم نه؛ یعنی هرچه شما بگویید، به این ترتیب من در مراسم بدون آرایش با یک لباس ساده و چادر رنگی نشستم و تا به امروز به گفته او، همان قدر ساده و بی آلایش بوده ام.» مادر یا همان خاله جان که انگار همین دیروز عروسی پسرش بوده است با ذوق و شوق از آن دوران جشن و سرور سخن میگوید.

«قرار شد با ما در یک خانه زندگی کنند، خواهرم برای دخترش جهیزیه خریده بود، موقعی که می خواستند جهیزیه را از دم مغازه بیاورند، احمد اجازه نداده بود گاز و یخچال را بیاورند، به مغازه دار پس داده بود. گفته بود خانه یک یخچال و گاز بیشتر نمی خواهد، دوتا دوتا معنا ندارد. می گفت می خواهم این رسم ها برچیده شود. نیازی نیست دختر این همه جهیزیه با خود بیاورد. مرد کم کم کار می کند و اسباب منزل را تهیه می کند.» خاله جان خنده ای از ته دل می کند.

«به او گفتم مادرجان با چه ماشینی می خواهی عروس را خانه بیاوری؟ گفت با همین ژیان خودم مگر مشکلی دارد؟ عروسی باید خوشبخت شود، این تدارکات ضامن خوشبختی نمی شود.»

همسرشهید هم که گویا خاطرات عاشقانه اش بار دیگر تکرار شده است، به صحبت های مادر اضافه میکند: «البته احمدآقا برای من سنگ تمام می گذاشت. برای هر مناسبت هدیه می گرفت؛ ولی دوست نداشت در دید مردم و چشم و هم چشمی باشد. می گفت می خواهم به تو ثابت کنم که وجودات برایم مهم است.» یک هفته بعد از عروسی تازه عروسش را نزد مادر می گذارد و به جبهه می رود. از عشقش می گذرد تا به عشق وطنش پاسخ دهد. «وقتی گفت می خواهم بروم، نگران شدم. گفتم احمدآقا چرا اینقدر زود می روی؟ گفت من خیلی دیر می روم، آقا رحیم صفوی شب پاتختی رفت.

خنده ای زد و قول داد زود به زود بیاید. تقریبا ۱۰ روز یکبار، یک روز می آمد و دوباره برمی گشت تا اینکه در یک حادثه، زمانی که مهمات می بردند، ماشین در سردشت چپ کرد، دو نفر آنها شهید و احمد آقا از ناحیه بازو مجروح شد. وقتی وضعیتش کمی بهبود پیدا کرد مجدد به جبهه رفت؛ ولی این بار دیر به دیر
به اصفهان می آمد و مدتهای طولانی تری نزدمان بود.»

یک ماه بیشتر ندیدمش

عروس از کلی روزهایی میگوید که با احمد سپری کرده است، هرچند از نظر زمانی کم بوده است؛ اما برای او دنیایی از عشق ومحبت را رقم زده است. «زندگی مشترک ما ۱۳ ماه طول کشید؛ ولی من در مجموع یک ماه کامل، مرد زندگیم را ندیدم، چون بیشتر مواقع جبهه بود. ولی همان یک ماه به صد سال زندگی می ارزید؛ چرا که در همین مدت کوتاه خوشبختی را از جان و دل لمس کردم و خوشحالم که او چون یک معلم مرا در کلاس درس زندگی تربیت کرد.»

از ایمان، تقوا و معرفت او زیاد شنیده ایم، با ثروتمند بسیار عادی و با فقیر چنان برخورد میکرد که گویی خودش در آن جایگاه قرار دارد. «نماز اول وقتش ترک نمی شد، حتما روزی ۵۴ آیه قرآن می خواند، روزه مستحبی می گرفت و به نمازجماعت توجه ویژه داشت. گاهی اوقات نمازجماعت دونفره در اتاق برگزار می کردیم، البته او میگفت من عادل نیستم پشت سر من نماز نخوان؛ ولی من به او می گفتم به عدالت تو ایمان دارم.»

مادر احمد با وجود داشتن شش فرزند بار دیگر بعد از ۱۳ سال به خواست خدا بچه دار می شود و همزمان زهرا هم …!

احمد با شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجد. «با شنیدن این خبر بسیار خوشحالی شد و مرتب سفارش می کرد، مراقب خودت و بچه باش.»

به قولش وفا کرد؛ ده روزه برگشت

روزها می گذرد، احمد بیشتر مواقع در جبهه است، یک شب دوستانش را برای شام به خانه دعوت می کند، پس از صحبت های طولانی رمز و رازدار و صرف شام می روند. «صبح آن شب هنگام صبحانه برادر و خواهرانش را از خواب بیدار می کرد تا همه با هم صبحانه بخوریم. با اینکه دفعات زیادی به جبهه رفته بود؛ ولی این بار استثنایی بود و گویا به او الهام شده بود که بار آخری است که اعضای خانواده را می بیند. به من گفت می خواهم به مشهد بروم. گفتم من که می دانم در این اوضاع شما به مشهد نمی روی گفت می روم و بعد هم سری به بچه های جبهه می زنم، گفتم زن حامله را به امید که می گذاری و میروی؟ گفت برای خدا، هیچ کسی بالاتر از خدا نیست.

رفت و گفت زود برمیگردم. به مادر گفته بود نگران نباش بعد از۱۰ روز یا خودم می آیم یا به بچه ها میگویم خبری از من بیاورند.»

بالاخره روزدهم فرامی رسد. مرد است و قولش، احمد یا باید بیاید، یا خبری از خود به خانواده بدهد، مادر لباسهای پسرش را آماده و حمام را گرم کرده است و منتظر احمد است که برگردد.

«صبح روز دهم یکی ازدوستان او به نام محمدرضا سعادت پور به منزل ما آمد. سراغ حاج آقا را گرفت. وقتی که رفت، گفتم اصلا یادم رفت سراغ احمد را بگیرم. چادرم را سرانداختم، به داخلی کوچه رفتم که سراغ احمد را بگیرم دیدم باشوهرم سوار ماشین است. همان لحظه شستم خبردار شد که احمدم شهید شده. به سپاه رفتیم، وقتی مطمئن شدم که شهید شده خودم را محکم نگه داشتم. خم به ابرو نیاوردم، زهرا را هم که دیدم گفتم خوشی به حال احمد، نگران نباشی خدا یک احمد دیگر به ما داد. تو باید مراقب بچه باشی، در غسالخانه هم پرسیدند می توانی احمد را ببینی، گفتم چرا نتوانم بچه ای که خودم بزرگش کردم را ببینم!

همینطور که ایستاده بودم، گفتم مادر همانی شد که خودت میخواستی، شهادتت مبارک…. مرا به یاد داشته باشی، نمی دانم خداوند آن لحظه چه توان عظیمی به من داده بود.»

پسر احمد ۴۱ روز بعد شهادت پدرش آمد. فرزند احمد ۴۱ روز پس از شهادت او به دنیا می آید، او در این دنیا آرزویی جز دیدن فرزندش نداشت، اینها را همسرشهید میگوید.

«با هم قرار گذاشتیم اگر پسر بود، اسمش را حمزه و اگر دختر بود او را مرضیه بنامیم؛ اما قبل از زایمان در عالم خواب احمدآقا به یکی از اقوام گفته به بود به زهرا بگویید مواظب علی باش و این چنین اسم او را براساس خواب، علیرضا نهادیم. بعدا که دوباره ازدواج کردم و خدا به خودم یک دختر داد؛ اسم او را مرضیه گذاشتم.»ታ

دختر نوجوان ۱۶ ساله بیوه می شود، در تصورش زندگی بدون همسرش احمد معنایی ندارد، با رفتن او گویا دنیا برایش تمام می شود، در ثانی به دلیل بیماری های سخت به کلی امیدش را از دست می دهد.

«در دوران بارداری بیماری کره گرفتم، بر بدنم کنترل نداشتم و به قدری لرزش داشتم که نمی توانستم به بچه شیر بدهم. گاهی من به بچه شیر میدادم و گاهی خاله . علاوه بر کره، شش ماه بعد از زایمان، بیماری حصبه گرفتم، آن زمان بود که دیگر بچه را از من جدا کردند و حالت قرنطینه داشتم و مدت یک سال ونیم خاله به علیرضا شیر می داد.

در زمان ناامیدی کم کم با دیدن علیرضا امید به زندگی پیدا کردم و یا خود می گفتم باید یادگار و امانت احمدآقا را خوب بزرگ کنی.» مادر این باردستانش را به علامت به سمت آسمان بالا می برد. «کارهای خدا هیچ کدام بی حکمت نیست، اینکه من پس از ۱۳ سال مجدد بچه دار شوم تا بتوانم همزمان پسر و نوه ام را شیر دهم، از معجزات خداوند برای ما بود.»

مادر مهربان نقش های چندگانه ای در این زندگی بازی کرده است: علاوه بر اینکه خاله است و مادرشوهر، باید جای خالی پسر شهیدش را برای عروسی پر کند، همچنین به دلیل بیماری، برای او پرستاری مهربان است. از طرفی مادربزرگ شده است و نوه داری می کند ودر نهایت از شیره جانش به نوه می بخشد و برای او هم مادری می کند، هرچند در این انبوه مشکلات غم از دست دادن فرزند را فراموش نکرده، وظیفه آخر را هم به خوبی انجام می دهد. «سه سال بعد از شهادت احمد، پسر دیگرم محسن ۱۹ ساله و هم سن زهرا بود یک روز به خانه آمد، گریه افتاد و گفت همسایه به من پیشنهاد داده با زهرا ازدواج کنم این حرف شماست مادر؟

من نمی توانم جا پای احمد یگذارم. خندیدم و گفتم این حرفها یعنی چه؟ خوب گوش بده، زهرا دختر خواهر من است یک بچه دارد، مریضی احوالی هم هست. اگر می توانی از عهده این مسئولیت بربیایی بسم الله. اجبار هم نیست. فقط اگر این مسئولیت را قبول کردی، باید قسم بخوری این بچه برایت عزیزتر از یچه ای باشد که بعدا به دنیا می آوری،»

همسر شهید راضی به ازدواج نمی شود؛ اما وقتی در خواب مهر تایید ازدواج با محسن را از احمد میگیرد دلش راضی می شود ودر ۲۴ سالگی بیماری هایش هم به طور کامل بهبود پیدا می کند. در طول ۳۴ سل سراسر زندگی ما پر از محبت بوده است، چرا که همان رابطه عاشقانه را که احمدآقا به من یادداده بود، ادامه دادم، بدون شک بهترین عشق هارا مردان متدین و با ایمان میتوانند بروز دهند؛ چرا که معنای عشق حقیقی را درک کرده اند.»

میگفت فرماندهی سپاه که مقام نیست از مقام احمد فروغی که می پرسیم همسر می گوید آن زمان ما ها از کارش هیچ سردرنمی آوردیم. هر موقع از او می پرسیدم که پست تو در جبهه چیست؟ می گفت کار من شبیه همان پاسداری است که در سپاه نگهبانی می دهد. هیچ مقامی ندارم.» از مادر هم همین سوالی را می پرسم. هیچ موقع جیزی به ما نمی گفت. یک بار که من به سپاه رفته بودم تا خبری از او بگیرم، دیدم روی دیوار نوشته احمد فروغی فرمانده سپاه وقتی از جبهه بازگشت گفتم مادر خیلی زیرکی، گفت مادر فرماندهی سپاه که مقام نیست. به هیچ کس چیزی نگو؛ چرا که ممکن است فکر کنند من شخص مهم و دارای